پس پرده ی این اشک ها هیچ دلیلی نیست! خیلی وقت است پرده ها را پس می زنم و دلیلی نیست!  امروز معلق تر از هر روز توی خانه، توی خیابان، توی پارک، توی هر جایی که فکرش را می کنم می ترسیدم. از هیج چیز به این انداره که از معلق بودن می ترسم نمی ترسم. از دوگانگی و چه بسا گاهی چند گانگی های ذهنم! خدا خوب می داند میثم را چطور بترساند، چطور بگریاند، چطور... چطور...چطور...که پس پرده نشسته و هر چه پرده ها را کنار می زنم نیست! پس کجایی تو که همه جایی؟!!! درد مگر فقط باید توی قلب آدم پیدا شود؟! نه خدا! خودت می دانی این درد ها بدتر است... پس پرده ی این اشک ها هزار دلیل است که وقتی سرازیر می شوند نمی دانم از کدام "چشمه دلیل" جاری شده اند و این نادانی مثل هیولا می ترساندم!
حسن*! باور کن آدم ها همدیگر را درک می کنند!!!
نه...! شاید تو راست می گویی شاید هیچ کس هیچ کس را درک نمی کند و فقط این لفظ افتاده روی زبانمان که می فهمیم همدیگر را.
فلسفه ی تو را نمی فهمم حسن درک را هم... سخت تر از کانت و شوپنهاور و نیچه نشان می دهد!
"هر وقت کسی می گوید درکت می کنم دوست دارم آنچنان به دهانش بزنم که دیگر نتواند حرف بزند!"**
دچار چند گانگی ام، دچار بحران، از نوع چندمش را نمی دانم
 دچارم، دچار...
..............................
* این حسن این حسن نیست! حسن خراسانی است. دوست بزرگواری که دغدغه هایش کمر تفکراتم را شکسته!

** حسن می گوید...
پ ن:
از دو گانگی ها و چند گانگی های ذهنم بیشتر از جن و لو لو و هیولاهای بچگی ام می ترسم آنقدر که خیس عرق می شوم و مثل جن زده ها...